پارت ۹۳
وقتی رسیدن خونه، ات خیلی عادی با همون یه پا راه افتاد سمت در ورودی. نه خم شد، نه ناله کرد، انگار نه انگار تازه از اتاق عمل دراومده. جونگسو هم بدو بدو پشت سرش رفت داخل.
ولی نه جونگکوک و نه تهیونگ از ماشین پیاده نشدن. تهیونگ فرمونو چرخوند و ماشینو برد سمت بار.
وقتی رسیدن دم بار، تهیونگ برگشت تا به جونگکوکی که چشماشو بسته بود بگه «رسیدیم»، اما یههو خشکش زد… گونههای جونگکوک خیس بود.
تهیونگ دستشو آروم گذاشت رو لپش:
– «چی شده؟ مگه به خیر نگذشت؟»
جونگکوک چشماشو باز کرد، برگشت سمت تهیونگ. صدای گرفته و خفهش اومد:
– «داشتم از ترس میمُردم…»
تهیونگ یه لبخند نصفه زد و گفت:
– «آره… واقعاً از فیست میشد فهمید چه حسی داری.»
جونگکوک لباشو محکم به هم فشار داد، انگار میخواست جلوی گریهشو بگیره. اما نتونست. اشکاش ریخت و یهو صدای هقهقش بلند شد.
تهیونگ سریع بغلش کرد. جونگکوک صورتشو قایم کرد توی گردن تهیونگ و دیگه ول نکرد. هقهقش میلرزید، نفساش میسوخت… ولی بالاخره گذاشت اون بغضی که خفهش کرده بود، خالی بشه.
ولی نه جونگکوک و نه تهیونگ از ماشین پیاده نشدن. تهیونگ فرمونو چرخوند و ماشینو برد سمت بار.
وقتی رسیدن دم بار، تهیونگ برگشت تا به جونگکوکی که چشماشو بسته بود بگه «رسیدیم»، اما یههو خشکش زد… گونههای جونگکوک خیس بود.
تهیونگ دستشو آروم گذاشت رو لپش:
– «چی شده؟ مگه به خیر نگذشت؟»
جونگکوک چشماشو باز کرد، برگشت سمت تهیونگ. صدای گرفته و خفهش اومد:
– «داشتم از ترس میمُردم…»
تهیونگ یه لبخند نصفه زد و گفت:
– «آره… واقعاً از فیست میشد فهمید چه حسی داری.»
جونگکوک لباشو محکم به هم فشار داد، انگار میخواست جلوی گریهشو بگیره. اما نتونست. اشکاش ریخت و یهو صدای هقهقش بلند شد.
تهیونگ سریع بغلش کرد. جونگکوک صورتشو قایم کرد توی گردن تهیونگ و دیگه ول نکرد. هقهقش میلرزید، نفساش میسوخت… ولی بالاخره گذاشت اون بغضی که خفهش کرده بود، خالی بشه.
- ۴.۵k
- ۲۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط